این همه گرک تنها در لباس میش
اگر جوجه اردک زشتی، اگر احساس میکنی در میان مرغ و خروسها به دنیا آمدهای، اگر تنها ماندهای، بدان. و فقط بدان که گاهی برای رسیدن به زیبائی، برای پرواز کردن، زشت باید بود. زشت باید بود، تا بود، بود و زیبا شد. تا بمانی، تا خودت بمانی، تا چشم ندوزند به تو، سگها و گرگهای در لباسِآدمی، که خودت بمانی، که بهار خواهد آمد? که بمانی و روزی، روزی از فرازِ این همه زمستانِ سرد، بیایی بال بگشایی، و پرواز کنی بروی تا اوجِ قلههایِ زیبایِ خوشبختی? به که تو میخندند، تو هم بخند? بخند، بخند به حماقتشان و طویلهای که تمام داشتهشان است. بخند که سردترین زمستانها هم تمام خواهند شد روزی و بهاری هست? و بخند، بخند که خدا هست هنوز? و من، به، دنیا آمدم? درست در وسطِ مرغها و خروسها، اسبهای گاری و سواری، سگهای نگهبان و سگهای گله، و سگهای ولگرد هم که هستند! و این همه گرگ تنها در لباسِ میش، دوستانی تلختر از هزار دشمن، و دستانشان که سردم میکردند? با این همه بودها، با این همه نیستها، با این همه، خوب میدانم، خوب میدانم که چقدر کم است، حجمِ این مرغداری برای این وسعتِ بالها? خداحافظ اردکها، مرغها، خروسها، در قفسها، سگها، سنگها، سردها، تلخها? به خدا میسپارمتان،
جمعه 19 اردیبهشت 1393 - 12:09:36 AM