×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

روزگار

× =text/java src=http://pichak.net/blogcod/time-data/time-data/div style=display:noneh1a href=http://pichak.netساعت فلش/a/h1h1a href=http://pichak.net/blogcod/time-dataكد ساعت /a/h1/div
×

آدرس وبلاگ من

arezu.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/baran1164

یک داستان تاثیر گذار!

یک داستان تاثیر گذار!


می گفت: رفیقی داشتم که سالها رفاقت داشتيم . اين مدت نه من از او بدى ديدم و نه او از من .
براى يه سفر طولانى ناچار قاهره را ترك گفتم و از رفيق محبوبم جدا شدم ولى تا مدتى با هم مكاتبه مى كرديم و اینجوری از حال يكديگه خبر داشتيم . یه مرتبه نامه هاش قطع شد.خیلی دلواپس شدم.
بعد سفردر خونش رفتم . از اونجا رفته بود. همسايه ها می گفتن مدتیه كه تغيير جا داده ، نمى دونيم كجا رفته . برا پيدا كردنش خیلی زحمت کشیدم . هر جايى كه احتمال ملاقاتش رو مى دادم رفتم ولی پیداش نکردم . رفته رفته ناامید شدم تا جايى كه يقين كردم دوستمو از دست دادم و ديگه راهى بهش ندارم . اشك ريختم ، گريه كردم ، .
اتفاقا تو يكى از شباى تاريك آخر ماه كه به منزلم مى رفتم راهو گم كردم و ندونسته به محله دورافتاده و كوچه هاى تنگ و وحشتناك رسيدم . تو اون ساعت از شدت ظلمت احساس كردم كه تو درياى سياه و بى انتها كه دو تا كوه بلند تيره اونو احاطه كردن ، در حركتم.
هنوز به وسط اون درياى تيره نرسيده بودم كه از يكى از اون منازل ويرون صدايى شنيدم و رفت و اومداى خاصی. احساس كردم كه توم اثر گذاشت.
با خودم گفتم : عجبا
كه اين شب چقد اسرار مردمو تو سينه خودش پنهون كرده ! .
با خدام عهد كرده بودم كه هر گاه مصيبت زده اى رو ببينم ، اگر بتونم کمکش كنم . واسه همین به سمت خونه رفتم و آهسته در زدم . كسى نيومد. دفعه دوم محکم كوبيدم . در باز شد. ديدم یه دختربچه هستش كه حدود ده سال از عمرش رفته و چراغ كم فروغى دستشه تو پرتو اون نور خفيف دخترك رو ديدم . لباس مندرسى داش ولى زيبايىش تو اون لباس ، مثل ماه بود كه پشت ابره.
از دختربچه سوال كردم كه تو منزل بيمارى دارين؟ او در كمال ناراحتى و نگرانى كه نزديك بود قلبش وایسه، گفت: آقا! پدرم رو درياب ! در حال جون دادنه.
اين جمله رو گفت و داخل منزل شد. پشت سرش رفتم . منو تو بالاخونه اى برد كه يه در كوتاه بيشتر نداشت . داخل شدم ولى چه اطاق وحشت زايى ! چه وضع رقت بارى ! تو اون موقع گمان مى كردم كه از جهان زنده ها به عالم مرده ها اومدم .
نزديك بيمار شدم . پهلوش نشستم . بى اندازه ناتوان شده بود.
از محبت دستمو روى پيشونیش گذاشتم . چشمشو وا کرد و مدتى بهم نگاه كرد. كم كم لباى بى رمقش به حركت در اومد و با صداى بسيار ضعيف گفت
خدا را شكر كه دوست گم شدم رو پيدا كردم .
همچین منقلب شدم که انگار دلم از جا كنده شد و تو سينم راه مى رفت. فهميدم كه به گمشدم رسيدم ولى اصلا نمى خواستم او نو در لحظه مرگ و ساعات آخر زندگى ملاقات نمايم . نمى خواستم غصه هام تجديد و تشديد بشه.
با تعجب پرسيدم : چه حالیه ؟ چرا به اين وضع دچار شد ى ؟
با اشاره بهم فهموند كه ميل نشستن داره. دستمو تكيه گاش کردم و با كمكم نشست و آروم آروم لب به حرف وا کرد تا قصشو شرح بده.
گفت : ده سال تموم من و مادرم یه خونه داشتيم . همسايمون مرد ثروتمندى بود. يه روز تو قصرشو ديدم . یه دختر زيبا دیدم كه نظيرش اونجاها نبود.
چنان شيفته و دلباختش شدم كه قرارم از دست رفت . براى آن كه به وصلش برسم ، تمام كوششمو کردم. از هر درى حرف زدم و و به هر وسيله اى متوسل شدم ولى نتيجه نگرفتم . دختر همینطور ازم كناره مى گرفت . آخرش بهش وعده ازدواج دادم و اینجور قانعش كردم . با من طرح دوستى ريخت و محرمانه باب مراوده باز شد، تا یه روز بهش رسيدم و دلشو با آبروش يه جا بردم و اونچی نباس بشه، شد.
زودی فهميدم كه دختره ، بچه به شكم داره. دو دل شدم ،از اين كه به وعدم وفا كنم و باش ازدواج کنم يا رشته محبتش رو قطع كنم و ازش جدا شم ؟
حالت دومو انتخاب كردم و براى فرار از دختره، منزل رو تغيير دادم و به منزلى كه تو اونجا جا به ملاقاتم آمدى ، منتقل شدم و از آن پس ازش خبرى نداشتم .
از اين قصه سال ها گذشت . روزى نامه اى به من با پست رسيد. در اين موقع دستشو دراز كرد و كاغذ كهنه زردرنگى را از زير بالشش بيرون آورد و به دستم داد. نامه رو خواندم . اين مطالب در آن نوشته شده بود.
اگه به تو نامه مى نويسم ، نه براى اينه كه دوستى و مودت گذشته رو تجديد کنم ، یه لحظشم حاضر نیستم.
خودت می دونی روزى كه تركم کردی ، آتیش تو دل و یه جنين جنبده به شكم داشتم . آتش تاسف بر گذشته ام بود و جنين هم مايه ترس ‍ و رسوايى آيندم ! تو كمترين اعتنايى به گذشته و آيندم نکردی ! فرار كردى تا جنايتت رو ، نبينی و اشكامو ، پاك نكنى ! با اين رفتار بيرحمانه تو مى تونم تو را يه انسان شریف بخونم ؟ اصلا! اصلا انسان نيستى . همه صفات ناپسند وحوش رو تو خودت جمع كردى.
مى گفتى دوست دارم . دروغ مى گفتى ! خودتو دوست داشتى ، تو به هوست علاقه مند بودى . منو وسيله هوست کردی والا اصلا به خونه ما نمییومدى و به من توجه نمى كردى .
به من خيانت كردى ! زيرا وعده دادى با هام ازدواج كنى ولى پيمون شكستى و به وعده ات وفا نکردی . فكر كردى زنى كه آلوده شده و بى عفت شده ، لايق همسرى نيست . گناه من جز به دست تو شد؟ سقوط من سببى جز جنايت تو داشت ؟ اگه نبودى من هرگز به گناه آلوده نشده بودم . اصرار مداوم تو منو عاجز كرد و سرانجام مثل یه بچه ضعیف اسير ت شدم، در مقابل تو ساقط شدم و قدرت مقاومت را از دست دادم .
عفتم رو دزديدى ! بعدشم ،ذليل و خوار، قلبم پر غصه شد. زندگى برام سنگين و غيرقابل تحمل شد. براى يه دختر جوونى مثل من زندگى چه لذتى مى تونس داشته باشه؟ نه قادره همسر قانونى يه مرد باشه و نه مادر پاك يه كودك . حتی قادر نيست تو جامعه به وضع عادى سر کنه. . اشك می ریزه. از غصه صورتش تو دستشه و به گذشته تيرش فكر مى كنه. وقتى به ياد رسوايى و سرزنش مردم مى افته، از ترس بندهاى استخوانش مى سوزه و دلش از غصه آب مى شوه.
آسايشمو بردی ! از اون خونه مجلل و با شكوه فراریم دادی . از پدر و مادر عزيز و از اون زندگى مرفه و گوارا چشم پوشيدم و به يه منزل كوچیك تو يه محله دورافتاده اومدم تا باقى مونده عمرم اون جا بگذره .
پدر و مادرم رو كشتى ! خبر دارم هر دو تو غياب من جون دادن . اونها از غصه جدايى من دق كردن و از نااميدى ديدار من ، مردن. فکر می كنم مرگ اونها سببى جز اين نداشت .
منو كشتى ! اون سمّ تلخى كه از جام تو خوردم و با غصه هاى كشنده كه از دستت به دلم شد ، اثرش رو تو جسم و جانم گذاشت . حالام تو بستر مرگم و روزهاى آخر زندگیمه . . گمان مى كنم خداوند به من توجه كرده و دعايم مستجاب شده است . خداوند اراده فرموده كه منو از اين همه نكبت و تيره روزى خلاصی بده و منو از دنياى مرگ و بدبختى به عالم زندگى و آسايش ‍ منتقل کنه.
با اين همه جرايم و جنايات بايد بگم ، تو دروغگويى ! تو مكار و حيله گرى ! تو دزد و جنايتكار هستى ! گمان نمى كنم خدای عادل ، تو را آزاد بذاره و حق من ستمديده مظلوم را از تو نگيره.
اين نامه را براى تجديد عهد دوستى و مودت ننوشتم ، زيرا تو پست تر از اونى كه با تو از پيمان محبت صحبت كنم . به علاوه من اكنون در آستانه قبرم . از نيك و بد زندگى از خوشبختى و بدبختیش ، دارم جدا میشم . نه ديگه به دلم آرزوى دوستى كسیه نه لحظات مرگ اجازه عهد و پيمان محبت به من میده. اين نامه رو واسه این نوشتم كه نزدم امانتى دارى . یه دختربچه بى گناه .
اگه تو دل بى رحمت ، عاطفه پدرى وجود داره، بيا اين كودك بى سرپرست رو ازم بگير تا مگه بدبختى هايى كه دامنگير مادر ستمديده او شده ، دامنگيرش نشه و روزگار اون مثل روزگار سیاه نشه.
هنوز از خوندن نامه فارغ نشده بودم كه بهش نگاه كردم . ديدم اشك رو صورتش جاریه . پرسيدم : بعدش چی شد؟
گفت : وقتى اين نامه رو خوندم تمام بدنم لرزيد. از شدت ناراحتى و هيجان فکر کردم نزديكه سينم بشكافه و قلبم از غصه بزنه بیرون. با سرعت به منزلى كه نشونى داده بود، اومدم . همينجا. وارد اين بالاخونه شدم . ديدم روى همين تخت ، يه بدن بى حركت افتاده و دختربچم پهلوى اون بدن نشسته و با وضع تلخ و ناراحت كننده اى گريه مى كنه.
بى اختيار از وحشت اون منظره هولناك فرياد زدم و بيهوش شدم . مثل اینکه تو اون موقع گناهام به شکل درندگان وحشتناك شده بودن. يكى چنگالشو تو من فرو می کرد و اون یکی مى خواست با دندون منو بدره. وقتى به خودم اومدم ، با خدا عهد كردم كه از اين بالاخونه كه اسمشو خونه غم گذاشتم ، خارج نشم و به جبران ستمايى كه به اون دختر مظلوم كرد ام ، مثل اون زندگى كنم و مثل اونم بميرم .
حالام موقع وقتشه تو خودم احساس خوشحالی و رضايت مى كنم . چون نداى باطنى قلبم بهم مى گه، خداوند جرايم تو رو بخشيده و اون همه گناهانى كه از بى رحمى و قساوت قلب بوده ، آمرزيده .
سخنش كه به اين جا رسيد زبونش بند اومد و رنگ صورتش به كلى تغيير كرد. نتونست خودشو نگه داره. تو بستر افتاد. آخرين كلامى كه تو نهايت ضعف و ناتوانى بهم گفت اين بود: دوست عزيزم ! دخترکمو به تو مى سپارم . بعدشم جون داد.
چهارشنبه 10 مرداد 1391 - 12:34:45 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://mry_hbp.gegli.com

ارسال پيام

جمعه 19 مرداد 1391   9:05:20 PM

خوش به حال هردوی اون زن و شوهر که خیلی زود از دست بدبختی ها و خوشبختب های دنیا خلاص شدند. کاش نوبت منم میرسید

http://delshad.gegli.com

ارسال پيام

پنجشنبه 18 مرداد 1391   12:31:42 AM

قشنگ بود ممنون!

آخرین مطالب


خدایا


نور عشق


ادم ها در ارتباط چند دسته هستند!؟


هرفکری


از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت


آخرین قصه


این همه گرک تنها در لباس میش


زنان ایرانی متولد 13


بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود ...


گریه نکنید


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

276817 بازدید

60 بازدید امروز

72 بازدید دیروز

359 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements